ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ رقيق القلب... 

آفرين ميگن حرف راست بايد از بچه شنيد!!! روستايي ها واقعا چشم بصيرت بينشون بازه!!!!!!!!!!!!

حالا ما خودمونيم ،من همون جا تو طرحم به اين زيارت خانه شهدا رفتن شما كلي غبطه خوردم.

راستي بذار يه اعترافيم بكنم اون چند روزي كه شما ميرفتيد و وقتي ما برميگشتيم همتون نبوديد كه بياين استقبالمون (به نظرم بد عادت شده بوديم) پا ميذاشتم تو خوابگاه دلم ميگرفت تا از لجم كليم در وبيراه بارتون ميكردم كه اينا رفتن تفريح وگردش.....

اين بود اعترافات يك عدد بچه ،كه دلش براي يه لحظه اونجا لك زده.....

+ ماهي كاغذي 

سلام رئيس بزرگ.پات چه طوره...ببين عزيزم مردم روستا به خاطر صفاي باطن چشم دل هم دارن...مثل ما نبودن كه به شما رئيسو روئسا اقامه كرديم...بازهم بنويس برامون...

+ ف.شريعتمداري 

اين را با اشك بخوانيد:

پدر شهيد زو كه اسمش را يادم نمي آيد توي خواب هم كلاه سبز سيدي اش سرش بود...همه مان دور هال كوچك شان نشسته بوديم...او بالاتر بالاي هال...توي همان خانه ي شديدا تميز و ديوارهاي سفيدشان كه وقتي آنجا بوديم من احساس مي كردم كل جمع دارند از گلو درد مي ميرند!

پدر شهيد روستاي زو دست كرده بود توي كيسه نان...بين همه مان نان پخش مي كرد...

من گفتم: ....... از اينجاي خواب را ديگر دقيق يادم نمي آيد.

فكر كنم همان هفته اول برگشتنمان خوابش را ديدم...

از زو كه آن عصر كذايي برمي گشتيم عين آدم هايي كه همه شان با هم دعواشان شده -و دقيق ترش با خودشان دعواشان شده! اين خوددرگيري ويزگي بسيجي هاست!- هركسي يه گوشه ماشين بغ كرده بود...

+ رقيق القلب 

خاطره دست اول ميذارين !!!از اين نماز جماعتها تا حالا چرا واسمون تعريف نفرموده بودين !!البته فقط جهت الگوبرداري دوستان عرض ميكنم بلاخره كه ميدونيد ما ولايت پذيريمون بالاست!!!

يه سوال شما از وقتي پاتون مصدوم شده تا اين موقع شب بيدلر ميمونيد؟؟؟؟؟؟؟؟