سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طرح خدمت رسانی به مناطق محروم اختتامیه ندارد!

روستای برزلان علیا.....آموزش...خردسال.

همه جا آفتاب بود.خورشید اون قدر به زمین نزدیک بودکه کمتر سایه ای پیدا می کردی...صدای خنده وشادیتان را همه نمی پسندیدند.باید از کلاس های دیگه دور میشدی.

از مینی بوس که پیاده می شدی دیگه مال خودت نبودی.اصلا دیگه خودت نبودی...خنده هاشون شادی رو به تو القا می کرد.جلوی درب مینی بوس پر از بچه میشد ..به همه باید سلام می کردی و دستای کوچیکشون رو تو دستات جامی دادی...بچه هات رو که به صف می کردی هوهوچی چی کننان می رفتیم به سمت درخت گردو...زیر درخت گردو جای ورزش بود ونقاشی.و یه دشت پراز آفتاب برای خنده وبازی.صدای خنده وشادیتان را همه نمی پسندیدند جزآفتاب ودرخت گردو....کافی بود گله تصمیم بگیره از سر کلاس تورد شه نصفه کلاس تموم شده بود وفقط با بچه ها صدای گوسفند و گاو تکرار کرده بودی و اینکه شیر واسه ما مفیده....گله باید چرا کنه...چوپونه کجاست...

وصدای خنده وشادیتان را همه نمی پسندند جز آفتاب ودرخت گردو وگله...

بچه های خردسالند باید بازی کنند...بالا وپایین بپرند..بدو بدو کنند...فریاد بزنند...بدون حرکت نمیشینه روبروت تورو نگاه کنه وحرفاتو گوش کنه.بچه های خردسالند زندگی رو بازی می بینند.صبح دست و رو نشسته نون به دست و بعدا ترش که دفتر نقاشی دادم دفتر بدست منتظر هستند که مینی بوس بیاید...وتو اجازه نداری او نو از بازی محروم کنی.

هر چه قدر که در کار کودک مطالعه داشته باشی ...با روانشناس صحبت کرده باشی...کتاب شعر وبازی حفظ باشی...نمی تونی تمام وقت در حاشیه باشی باید بیایی درمتن وسط بازی...

باید بازی کنی تا بازی بازی یاد بگیرند..کلاس که تموم می شد مثل جوجه ها همراهیت می کردند باید از فرصت استفاده می کردم دیگه بازی تموم شده بودوقت یاد آوری بود....واین عادت شده بود من سوال تکراریم رو میپرسیدم و اونا باتمام بالاوپایین پریدناوبدوبدو کردنا جواب میدادن

من:بچه ها رفتید خونه.اول

بچه ها:سلام میکنیم

من:بعدش...

بچه ها:دستامونو با صابون میشوییم

من:بعد...

بچه ها:آب می خوریم

من:بعدش..

بچه ها:سلام بر حسین میگیم

بچه های خردسالند باید بازی کنند و آموزش تو باید مثل بازی باشه.به هوش و ذکاوت خودم میبالیدم که چه طورمدیریت میکنم زمان رو و اینکه اصلی ترین نکات دینی-فرهنگی-اخلاقی-بهداشتی-روانشناسی-اجتماعی-اقتصادی-...ی-...ی-....رو با این کلمات کوچیک دارم آموزش میدم.

اواخر هفته دوم یکی از بچه های باهوش کلاس که خیلی شهر زده هم بودگفت که خانم مامانم اجازه نمیده که هرروز دستامو با صابون بشویم.من که اصلا توقع شنیدن چنین حرفی رو نداشتم انگار سطل سطل آب چشمه رو ،رو سرم ریختن تازه متوجه شده بودم که دوهفته ای هست فقط بازی می کردیم....


ارسال شده در توسط ماهی کاغذی