می شد یه جاهایی سوتی های بزرگی بدی... معادل تمام آبرویت حساب می شد...سوالی بپرسند و جواب ناحسابی بدهی...
من تجربه کردم ...خدا نصیبتان نکند... تنها راه پیشگیری اش کوچکی بود به درگاه خدا...
یه گوشه ی خلوت...با چاشنی شوری اشک... خدایا اول و آخر و ظاهر و باطن و... همه تویی پس مرا به خودم وامگذار...
و آنوقت ضد ضربه می شدی...
صبح ها موقع اعزام به روستا زیر لب می خواندیم (یا عزیز و ذوالعز و الاقتدار اعزنی) تا او که صاحب عزت و اقتدار است ما را در انظار مردم عزیز کند... یادت هست...
اگه نمی گفتی از بی توفیقی خودت بوده:)